آرمانآرمان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

کوچولوی آسمانی

بدون عنوان

سلام نی نی های خوشکل و عزیز  قبل  از هر چیز از اینکه مدتی نبودم و وبلاگم رو آپدیت نکردم از شما دوستای خوبم و مامان های عزیزتون معذرت می خوام. نمیدونیت چقدر دلم واستون تنگ شده بود  و  واسه دیدنتون لحظه شماری میکردم آخه میدونید تو این مدت چند تا تولد داشتیم و مدام به مهمونی میرفتیم تا تلافی مدتی که مامان و بابام به خاطر من تو خونه بودن رو در بیاریم. اول تولد باباجونم بود بعد تولد مامان جونم و آخرش هم تولد عمه الهامم بود که میتونید عکسهای تولد رو تو ادامه مطلب ببینید.         ...
31 تير 1391

منشاد یعنی بهشت زمین

من و مامان مریمم یه روز تعطیل که بابا امیدم وقت داشت همراه با دختر خاله های بابام، همگی رفتیم منشاد . منشاد یه روستاست وسط کوه های بلند به یه عالمه باغ و درخت و چشمه. وقتی رفتیم، من که داشتم از خوشحالی بال در می آوردم آخه نمیدونید که چقدر خوشکله و خوش آب وهواست انگار تو بهشت قدم گذاشتی. واسه اینکه شما رو هم تو تو خوشحالیم شریک کنم چند تا عکس زیبا از منشاد رو واستون گذاشتم تا از مناظر منحصر بفردش لذت ببرید.   ...
30 تير 1391

گلریزان

سلام به همه دوستای کوچولو و نازنازی آرمان فسقلی!!! مامانم میگه: ما تو شهرمون یه رسمی داریم که تو بعضی شهرهای دیگه هم وجود داره و اونم گلریزان نوزاد است یعنی ما کوچولوهای فسقلی باید تو اولین سال تولدمون باشروع فصل بهار و شکفتن گلها، واسه اینکه در آینده وقتی بزرگ بزرگ شدیم به عطر گلها حساسیت نداشته باشیم  چند دقیقه ای رو تو بغل گلها بخوابیم.   ...
13 ارديبهشت 1391

سه ماهگیت مبارک

    آرمان جان، نفس مامان و بابا، سه ماه است که آسمان زندگی مارا ستاره باران کردی و با عشق آسمانیت به زندگی من و بابایی روشنایی بخشیدی و برگی زرین و درخشان در دفتر زیبای زندگی ما شدی. عزیزم عاشقانه می پرستیمت و با تمام وجود دوستت داریم سه ماهگیت مبارک ...
11 ارديبهشت 1391

خونه بابا جون

سلام به همه نینی کوچولوهای عزیز دیروز صبح من و مامان مریم و بابا امیدم با هم رفتیم خونه بابا جونم که خیلی دوسش دارم خونهدبابا جونم خیلی بزرگه با یه حیاط خیلی سرسبز و بزرگ که یه حوض پر آب و خوشکل و چند تا جوجوی نازنازی داره. اوجا خیلی به من خوش گذشت و کلی با بابا جون و مامان جونم بازی کردم. عصر که شد با عمه آرزو و مامان مریمم رفتیم حیاط و چند تا عکس خوشکل انداختیم که میتونید تو ادامه مطلب ببینید. اما حیف که شب همه شادی من از بین رفت میدونید چرا ؟!!!!!!!!! آخه باباجون رفت بیرون شام گرفت و اومد و همه باهم خوردند، منم فقط نیگاشون کردم. نمیدونم پیتزا چیه و چه طعمی داره اما هرچی که هست باید خیلی خوشمزه باشه منم میخوام!!...
7 ارديبهشت 1391

من اومدم هوراااااااااا

سلام بالاخره بعد از ٩ ماه انتظار من به این دنیای زیبا قدم گذاشتم. مامان مریمم خیلی از اومدنم خوشحال بود و بابا امیدم هم از اومدنم دیگه رو پاهاش بند نبود. از روزی که بدنیا اومدم تا امروز که دارم واستون مینویسم، چون هوا سرد بود و منم کوچولو بودم و امکان سرماخوردگیم زیاد بود مامان و بابام زیاد بیرون نرفتن و فقط واسه عید نوروز به دیدن و بابابزرگهام  و مامان بزرگهام منو بردند واسه همین منم عکسی از ایام عید ندارم که واستون بزارم اما فعلا یسری عکس از خودم واستون میزارم که میتونید تو ادامه مطلب ببینید. این اولین عکس منه تو بیمارستان مرتاض یزد اینم یه عکس دیگه تو بیمارستان اینم مامان مریمم و بابا امید جونم اینم دوتا ...
1 ارديبهشت 1391

اتاق من

سلام به همه دوستای کوچولو و نازنازی خودم آبان ماه بود که مامان مریم جونم و بابا امیدم تصمیم گرفتند که اتاق من رو واسه اومدن من آماده کنند. البته از منم نظر خواهی میکردند که منم با لگد زدن به شکم مامانم، نظر خودم رو میدادم!!!! بعد از حدود یکماه که گذشت با مشورت چند دکوراتور و طراح اتاق نوزاد ، اتاق من آماده شد که من از همین جا به مامان مریمم و بابا امیدم میگم: مرسی مامان خوشگل و بابای مهربونم، دستتون درد نکنه  دوستتون دارم عکس های اتاق من رو میتونید تو ادامه مطلب ببینید.     ...
25 فروردين 1391
1